ازش پرسیدم دیوونه ای بعد از این همه سختی که کشیدی میگی میخوام انصراف بدم؟
گفت سه هفته پیش برای اولین بار یه مریض زیر دستم جنازه شد هنوز بهش فکر میکنم تنم یخ میکنه
هیچی نگفتم فقط یاد اون سالی افتادم که هنوز دبیرستانی بود و میخواست انتخاب رشته کنه یاد همون روزایی که مامان با بابا دعوا میکرد که اجازه بده لااقل این یکی بچت بره دنبال علاقش و بابا اصرار پشت اصرار فقط تجربی ولاغیر
میدونم اجازه انصراف نداره بهش فکر میکنه ولی مگه خودش خواست این رشته رو بخونه که خودش هم بخواد انصراف بده اجبار قشنگی نبود علاقش و روحیش گرافیک میخواست
یاد خودم افتادم که میخواستم معمار بشم ولی نذاشت
همیشه تو گوشمون خوند خدا استعداد داده تو به مردم خدمت کنی نه اینکه برا من هنرمند و معمار بشی ولی چه جوری خدمت کنیم وقتی دلمون پی راهیه که دیگه رویا شده
درباره این سایت